بعد از هزار تماسِ بیپاسخ…مرد پریشان، رو کرد سمت کوچهی خاکی… چشمهای غمزدهاش را هر سو چرخاند. نگرانی در کابل، بخشی از روزمرهگیست. یک وعده از قضاست. بااین همه، امید را هم نمیشود دست کم گرفت!
نام عزیزِ دخترش را زیر لب زمزمه میکرد، همچون تکرار ذکری برای شفا. بازهم تماس گرفت اما جواب نیامد… درمانده سمت پیامکها رفت و تهماندهی امیدش را در کاسهی لرزان دستهاش ریخت و نوشت:« جانِ پدر کجاستی؟»اما… جواب نیامد. …
تا صدای انفجار دوید… زمین خورد و برخاست… وقتی رسید، برای چند قرن! مبهوت ایستاد و محشرِ روبرو را نظاره کرد… از دود و آتش و خون گذشت و دخترش را … باقیماندهی او را، ناباورانه، باهمهی وجود در بغل گرفت… خونِ زخم دستانش با خون پیشانی دخترش یکی شد… بااشکهاش، که از ته دل بودند، نه، دلش را قطره قطره میکندند و بیرون میریختند… رسیده بود به این حال که « ولم کنید، دیگر چه چیز اهمیت دارد…» اما در هیچ کدام از این حالها یادش نبود آخرین پیامی را که به دخترش فرستاده بود… حتی وقتی عصر، روی گیسوی بافتهی خونین دخترش، خاکِ خداحافظی میریخت و با چشمهای خشکیده از اشک، مثل مردهها، ساکت نشسته بود یادش نبود. شب وقتی روی پشتبام، تنها، رو به آسمان پر ستاره، دستش را ستون سرش کرده بود و روسری گلداری را عمیق نفس میکشید، رو به آن همه زیبایی، با یادِ گیسوی شبگون دخترش… بامهر، با عشق، عشقی عمیق… رو کرد سمت بالا، رو به آن همه نورِ کوچک و دور و بار دگر… اینبار بینگرانی، با حسرتی آرام مثل قبولِ دوری، پرسید: « جان پدر کجاستی؟»
جان پدر کجاستی؟
تقدیم به جانهای سوختهی کابل، و هرجا جانی بیگناه زیر پای تعصب وجهل و سیاست و خودخواهی، له میشود. این ماییم که در هر حادثهای، میمیریم، ما جانهای به هم پیوسته. حیف که نمیدانیم، ما یکی هستیم، ترسها، مارا از اصل وجودمان دور کردهاند...
لینک کوتاه : https://hamzamaan.ir/?p=873
- نویسنده : علی ناصری
- ارسال توسط : مدیر
- 1434 بازدید
- بدون دیدگاه